مقدمه
Death Stranding بازی عجیبیست و نوشتن در مورد آن سخت. شاید دلیلش این باشد که دست پخت تازه کوجیما، اثر واقعا متفاوتی است که درک و هضم چه گیمپلی و چه منطق داستانی آن نیازمند گذر زمان است.
بازی برای من عین یک سفر بود. یک سفر طولانی که باید سختیهای آن را به جان میخریدم تا به مقصد رازآلودی که مد نظر یکی از خلاقترین کارگردانان صنعت بازیهای ویدیویی بود برسم.
میدانید، بازی عین این است که یک روز از خواب بیدار شوید و قصد فتح یکی از بلندترین قلههای دنیا را داشته باشید.
خب شاید گرفتن چنین تصمیمی کار سادهای باشد اما یا میدانید که برای رسیدن به مقصد باید چه سختیهایی را تحمل کنید یا نمیدانید و در میانه راه، خود سفر کاری میکند که خوب این قضیه را درک کنید.
Death Stranding هم دقیقا چنین چیزی است. البته با این تفاوت که جهان بازی با جهان ما تفاوتهای بسیاری دارد. در این جهان، زندگی روی زمین به سرنوشت غایی خود هر روز نزدیک و نزدیکتر میشود.
به عبارت دیگر در Death Stranding، حیات به معنایی که ما میشناسیم در حال تغییر است و شکل و ظاهر تازهای که زمین پس از انفجارهای ناشی از این تغییر به خود گرفته، باعث شده تا انسانها به انزوا کشیده شوند و از هم دور بیفتند.
اما این طور که آخرین رئیس جمهور وقت آمریکا باور دارد، یک نفر هست که میتواند این انزوا را در هم بشکند و با متصل کردن انسانها به یکدیگر، روند انقراضشان را به تاخیر بیندازد.
این شخص کسی نیست جز سم پورتر بریجز (نورمن ریداس یا همان دریل واکینگ دد). سم یک پورتر است یا به عبارتی دیگر همان کسی که محمولهها را جا به جا میکند.
عشق
عشق دقیقا همان چیزی است که تمام وقایع Death Stranding را به هم متصل میکند و به آن معنا میدهد. اگر بخواهم مثال نزدیکی برای درک بهتر جایگاه عشق در Death Stranding بیاوریم، شاید بهترین نمومه فیلم Interstellar کریستوفر نولان باشد.
در هر دو اثر این عشق است که آغازگر سفر شخصیتهای اصلی میشود. عشق است که باعث میشود سختیها را تحمل و برای بقا تلاش کنند. و در نهایت باز هم عشق است که در انتها نجاتشان میدهد و ماجرا را فیصله میدهد.
این در حالی است که چه Interstellar و چه Death Stranding در نگاه اول اثری عاشقانه به نظر نمیرسند. چراکه هر دوی آنها در مورد پایان دنیا هستند و این وسط برای توضیح این اتفاق پای کلی مباحث علمی را وسط میکشند.
اما وقتی وارد جریان آنها میشوید و به عمق هویتشان نگاه میاندازید میبینید که رشتههای داستانشان عجیب به معنای حقیقی عشق گره خورده. خوشبختانه کوجیما هم همانند نولان به زیبایی این عشق را لا به لای وقایع پر رمز و راز Death Stranding پنهان کرده و آنقدر هنرمندانه به آن میپردازد که اگر کل قضیه را درک کنید عجیب عاشق بازی میشوید.
عذاب
بله درست خواندید، ممکن است هیچ وقت پایان Death Stranding را نبینید. Death Stranding یک تجربه متفاوت است. کلیت تجربه گیمپلی آن حس خوبی دارد. خصوصا تجربه دو ساعت ابتدایی آن بینظیر است و به جرات میتوانم بگویم Death Stranding یکی از بهترین افتتاحیههای نسل هشتم را دارد.
لحظهای که اولین سفر سم شروع میشود و برای اولین بار پا به جهان بزرگ و متفاوت بازی میگذارد، ناگهان دوربین به عقب کشیده میشود و کوجیما در همان لحظه با پخش یک موسیقی دلنشین، وسعت دنیای زیبای بازی تازهاش را به نمایش میگذارد.
این لحظه یکی از بینظیرترین و جذابترین لحظات بازی است و قطعا پس از تماشای آن در دل خود میگویید: «عجب کارگردانیای». اما کوجیما دیگر آن را تکرار نمیکند و میگذارد لذت تجربهاش برای همیشه در ذهنتان جاودانه شود. به نظرم این تصمیمی است که فقط یک کارگردان باهوش میتواند بگیرد.
با این حال، مشکل اصلی بازی آرام آرام پس از دیدن این سکانس فوقالعاده به نمایش در میآید. بخواهم واقعبین باشم بازی تازه کوجیما فقط یک ایراد بزرگ دارد. ایراد بزرگی که واقعا به تجربه و حس دلنشین بازی ضربه مهلکی زده و ممکن است کاری کند که برخیها عطای حس دلنشین تجربه Death Stranding را به لقایش ببخشند و از تمام کردن آن امتناع کنند.
قضیه این است که بیشترین زمان خط داستانی بازی به فصل سوم اختصاص پیدا کرده. فصل سومی که واقعا خالی است، داستان خاصی در آن روایت نمیشود و حرف خاصی برای گفتن ندارد. اما همین فصل از Death Stranding، بیشتر از ۱۰ الی ۱۵ ساعت از شما زمان میگیرد و متاسفانه به جز راه رفتن و سفر از یک نقطه به نقطه دیگر کاری برای انجام دادن وجود ندارد.
رستگاری
جالب اینکه برای بازی به آن شکلی که انتظار دارید یا به آن عادت کردید، طراحی مراحل صورت نگرفته. طراحی مراحل بازی را جهان متفاوت آن رقم میزند. شما تقریبا به جز راه رفتن، استفاده از ابزاری چون نردبان و رساندن محمولهها کار خاصی انجام نمیدهید.
اما مسیری که من تا انتهای بازی طی کردم، قطعا با مسیری که شما قدم در آن میگذارید متفاوت است. بگذارید بهتر بگویم، جهان بازی طوری طراحی شده که مسیر همه ما و چالشهایی که با آنها رو به رو میشویم، با هم متفاوت باشد.
این یعنی، ممکن است ترجیحتان این باشد که به جای درگیری با میولها یا بیتیها در ارتفاعات کم، از بلندترین قله جهان بازی با مشقت بسیار بگذرید. برعکس این هم صادق است و اگر اهل چالش باشید، میتوانید به جای پناه بردن به ارتفاعات، از مسیرهای سر راستتری که با دشمنان پر شده و تایمفال به وفور در آنها اتفاق میافتد، عبور کنید.
مدت زمان بازی
پس سفر من با سفر شما متفاوت خواهد بود و کوجیما کاملا این حق را برایتان قائل شده که خودتان انتخاب کنید. این زیباست و شاید تنها دلیلی است که باعث میشود Death Stranding از بازیهای دیگر متفاوت باشد.
سفر ۶۰ ساعته من در جهان Death Stranding یکی از عجیبترین تجربههایی بود که در طول این سالها داشتم. برخی مواقع واقعا از بازی زده میشدم و با خودم میگفتم چرا دارم یک کار تکراری را مدام و مدام و مدام تکرار میکنم. اما از یک جایی به بعد بازی با کارگردانی و قصه معرکهاش کاری کرد که از ساعات پیش رویم نهایت لذت را ببرم.
Death Stranding یک شاهکار نیست. یک بازی افتضاح و غیرقابل بازی هم نیست. بازی خوبی است که ایرادهای خاص خودش را دارد و به خاطر هایپ و مدل تبلیغات عجیب و نه چندان درست کوجیما، به این وضع دچار شده که همه نسبت به تجربهاش شک دارند.
اما همین کوجیمایی که به مدل تبلیغاتیش نقدهای بسیاری وارد است، نابغهایست که توانسته از یک شبیهساز راه رفتن ساده، اثری عجیب، متفاوت و تاثیر گذار بیرون بکشد که تا تجربهاش نکنید قادر به نظر دادن در موردش نیستید.